کودک من دنیای من

خاطرات قبل از اومدنت

1394/3/5 12:07
نویسنده : پریسا
231 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامانی میخام از قبل از اومدن تو برات بنویسم بزار از قبل تر شروع کنیم من و بابائی 15/7/91 باهم ازدواج کردیم و از همون اول دلمون نی نی میخاست دوست داشتیم خیلی زود تو خونمون صدای ناز تو رو بشنویم و با همدیگه شاهد بزرگ شدنت باشیم خیلی زود تصمیم گرفتیم ولی خوب قسمت نبود زودی بیای پیشمون و برای آوردنت خیلی تلاش کردیم خیلی اینقدر تلاش کردیم و اینقدر دعا کردیم تا خدای مهربون بلاخره تو کوچولو ناز رو به ما هدیه داد خدایا خیلی ممنون ازت بخاطر این هدیه زیبا و دوست داشتنیت ممنونیم خداوندا همینجور که زندگی ما رو با دادن این هدیه قشنگ زیبا کردی لطفا به همه دوستای گلمون هم که انتظار فرزند دارن هم خیلی زود فرزندای سالم و صالح عطا کن من تو اون مدت خیلی سختی کشیدم خیلی نا امید شدم گاهی فراموش میکردم که خدای بزرگی داریم و اگه بخاد هیچ چیز نمیتونه مانع خاسته اون بشه خدایی که خیلی مهربونی من دوستای منتظرم رو درک میکنم ازت میخام که خیلی زود اونها رو هم امیدوار کنی

 

درست یک ماه بود مادر جون خونه ما بود  اوایل که اومدن مامانی و خاله جونها هم اومدن همه با هم رفتیم خونه عمه آخه فهیمه عمه که تک دختر عمه هست زایمان کرده بود نمیدونی چقدر دلم میخاست منم بچه داشته باشم یادمه اونشب پریود بودم از ته دلم نسبت به فهیمه حسودی میکردم میگفتم کاش منم جای اون بودم و دوستان و آشنایان منم برا دیدن کوچولوی ناز من میامدن خلاصه موقع رفتن زنگ زدم به عمه گفتم من با مامان و خواهرا داریم میایم خونه شما حتما برای من کاچی درست کنین خیلی دلم میخاد بلافاصله عمه گفت باشه درست میکنم به عوض که بعد زایمان تو بیایم خونه تو برای خودمون درست کنیم یک حس قشنگ تو دلم نشست گفتم باشه به عوض خلاصه شب رفتیم خونه عمه دختر فهیمه خیلی دوست داشتنی بود خیلی عزیز بود سرش پر از موهای مشکی خیلی هم تپل بود خلاصه ازش خوشم اومد و از دست خودم عصبانی شدم که چرا حسودیم کرده گفتم خدایا چی میشه مگه به منم بدی ببین چقدر دوست دارم ببین چقدر شوهرم عاشق بچه هستش  همینجوری که انگشتم رو داده بودم لای انگشتای کوچولوی سلنا عمه برامون نفری یک پیاله کاچی آورد خدائی هم خوشمزه بود  طفلکی ازم پرسید خوب بود گفتم آره ولی خیلی کم بود سریع رفت تو آشپزخونه یک کاسه برام کشید و آورد منم با یک حرصی همش رو خوردم راستش شب تا صبح حالت تهوع داشتم چون خیلی خورده بودم یک ظرف هم برای مادر شوهرم کشید گفت برای حاج خانم هم ببر ولی بگو عمم گفته به عوض وقتی تو زایمان کنی باز من میام خونه تو میخورم

روز بعد مامان و خواهرا رفتن و باز من و مادر شوهرم تنها شدیم منم رفتم از دارو گیاهی داروهای مخصوص گرفتم شب با مادر شوهرم درستشون کردیم و برام به کمرم و پاهام چسبوند خیلی حس خوبی داشتم خلاصه دو هفته گذشت و از پری خانم خبری نشد یواشکی یک بی بی چک تو خونه داشتم گذاشتم یک خط کمرنگ افتاد

یکم اعتماد به نفس پیدا کردم به همسری گفتم عقب انداختم بریم بی بی چک بگیریم شب موقع برگشتن به خونه دیدم جلو دارو خانه ایستاد و رفت برام بی بی چک گرفت البته قول داد که به مامانش چیزی نگه تا قطعی بشه خلاصه صبح زود منو از خواب بیدار کرد و گفت پاشو تست کن خیالم راحت بشه برم سر کار منم پاشدم رفتم تست و در کمال ناباوری دیدم دو تا خط بلافاصله روشن شد

همسرم هم گفت باشه پس من اول وقت مرخصی میگیرم اول تو رو میبرم آزمایشگاه بعد میرم سر کار داشتیم حرف میزدیم که مامانش اومد گفت چی شده دارین پچ پچ میکنین همسرم گفت عروست عقب انداخته میخام ببرمش آزمایشگاه تا خیالمون راحت بشه فورا گفت منم میام خلاصه سه نفری رفتیم به سمت آزمایشگاه ولی از بی بی چک به مادرش چیزی نگفتیم ولی به خاطر همون بی بی چکها دلم گرم بود رسیدیم آزمایشگاه پرستار هر کاری کرد نتونست رگ پیدا کنه و چون خیلی اذیتم کرد از حال رفتم فورا برام آب قند درست کردن و رو تخت خوابوندن تا یکم حالم سر جاش اومد دوباره دنبال رگ گشت و اینبار پیدا کرد گفت نتیجه آزمایش رو عصر ساعت 7 بریم بگیریم و همسرم من و مامانش رو رسوند خونه و خودش رفت سر کار خیلی استرس و هیجان داشتم عقربه های ساعت تکون نمیخوردن و انگار سرجاشون میخکوب شده بودن نهار خوردیم و سعی کردم بخوابم ولی مگه میشد خوابید بلاخره ساعت 5 شد پیامک دادم به همسرم اگه میشه برو آزمایشگاه شاید جواب آزمایش آماده باشه ولی جوابی نداد دلم گرفت که چقدر بیخیاله در حالی که من از شدت هیجان داشتم سکته میکردم دیدم جواب پیامک رو نداد زنگ زدم جواب نداد از جام پاشدم و عصبانی تر دوباره زنگ زدم باز جواب نداد و من ..... بلافاصله زنگ در حیاط رو زدن و مادر شوهرم سریع گوشی آیفون رو برداشت و گفت پسرم بود تعجب کردم حالا چرا داره میاد خونه و سر کار نیست عصبانی از اینکه چرا به پیامک و زنگ من جواب نداده نگاهم به سمت درب ورودی بود که دیدم دو تا شاخه گل و یک برگه دستشه فورا پاشدم گفتم چی شده اونم سریع اومد طرفم و گلها رو بهم داد و گفت خانمم مبارکه مامان شدنت منم با صدای بلند شروع به گریه کردن کردم و همسرم هم محکم بغلم کرد و اونم شروع به گریه کردن کرد بعد مادرش منو بغل کرد و اونم گریه های ما رو همراهی کرد و هم تو بغل من هم تو بغل همسرم کلی گریه کرد خلاصه صحنه قشنگی بود که هیچوقت از جلو چشمام دور نمیشه هر سه تایی هم گریه میکردیم هم میخندیدیم من که از شدت هیجان میلرزیدم برگه آزمایش رو گرفتم عدد بتا 1110 بود گفتم حتما دو قلو داریم که به این زودی عددش اینقدر زیاد شده خلاصه شوهرم با کلی خوشحالی رفت سر کار و مادر شوهرم شروع کرد به خوندن نماز شکر و منم شروع کردم به چشیدن حس زیبای مادرانگی شروع بارداری من با یک خاطره خیلی شیرین و به یاد ماندنی همراه شد هرگز فراموش نمیکنم 14 بهمن 93 برای من خیلی روز قشنگی بود بهار 94 اولین بهاری بود که با حس مادرانگی سال جدید رو شروع کردم خیلی زود به همه دوستان و آشناها گفتیم و برا عید دیدنی هر جا میرفتیم بهمون تبریک میگفتن این لحظات قشنگ رو برای همه آرزو مندها آرزو میکنم و هزاران بار خدا رو به خاطر معجزه قشنگی که بهمون داد شکر میکنممحبتمحبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)