کودک من دنیای من

خاطرات زایمان تا یک ماهگی

1394/8/9 20:21
نویسنده : پریسا
379 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم بلاخره قراراه فردا بریم بیمارستان و شما گلم رو با خودمون بیاریم خونه خاله شهناز امروز اومد که فردا تنها نرم بیمارستان عصری منو وادار کرد برقصم و ازم فیلم گرفت بعدشم رفت از اتاق و وسایل تو اتاقت فیلم گرفت و دوربین رو با دو تا فیلم اماده کرد برای فردا یکم کار تو خونه داشتم برام انجام داد خلاصه دستش درد نکنه امیدوارم خدا یک نی نی ناز خیلی زود بهش بده بابایی زنگ زد گفت مادر جون هم راه افتادن و تا شب میرسن خدا خیرشون بده دلشون نمیخاست من تو بیمارستان تنها بمونم مامان خودش بیمارستان بودن به محض اینکه مرخص شدن و خیالشون راحت شد فوری راه افتادن اومدن پیش ما خاله مهین هم قرار بود آخر شب بیان پیشمون خاله چون هم قول داده بود تا وقتی بیمارستان باشیم ما رو تنها نزاره خدا به همشون عوض بده خلاصه مادر جون و خاله مهین هم رسیدن و ما تا دیر وقت بیدار بودیم بعدم گفتیم بخابیم که صبح زود باید راهی بیمارستان بشیم البته من که از استرس چشم به هم نزاشتم موقع نماز صبح همه پاشدیم و هیچکس دیگه نخابید من که باید ناشتا میبودم بقیه هم صبحانه نخوردن گفتن بر میداریم و همونجا میخوریم فقط چایی خوردن و خاله شهناز دوربین به دست بود و از تک تک لحظه ها فیلم میگرفت من و بابایی با ماشین ما و مادر جون و خاله جونها با ماشین خاله مهین راه افتادیم به سمت بیمارستان هر چی بیشتر نزدیک میشدیم استرس من بیشتر میشد رسیدیم بیمارستان من و خاله شهناز رفتیم بالا بقیه رو اون لحظه نزاشتن بیان داخل خاله جون تا پشت در اتاق عمل ازم فیلم گرفت و من بای بای کردم و رفتم داخل اون لحظه به باباجون گفتم برا هردومون دعا کنه ساعت شش و نیم صبح بود که من وارد بخش زایمان شدم تا ساعت نه طول کشید تا نوبت پذیرش من شد واقعا خسته شده بودم  روز شلوغی بود چون تاریخش قشنگ بود انتخاب من و بابایی برای روز 7/7 فقط به دلیل تولد امام هادی بود گفتیم روز خوش یمنی هست ولی اونجا فهمیدم به خاطر تاریخ قشنگ خیلی درخاست کننده داشته که تو اونروز عمل بشن خیلی جالب بود اونروز تا اون لحظه 23 نفر سزارین و فقط یک زایمان طبیعی حضور داشتن وقتی پذیرش شدم به نرسی که اونجا بود و قیافه مهربونی داشت گفتم خیلی خسته هستم لطفا راهنمایی کنید روی تختی اگه امکان داره استراحت کنم تا زمان عملم برسه اونم منو به یک اتاق تمیز و خلوت راهنمایی کرد و با مهربونی گفت برو بخاب موقع عمل میام دنبالت منم خوشحال از اینکه سون نداشتم با خیال راحت پریدم رو تخت و بخاطر کم خوابی دیشبش خیلی زود خوابم برد که با شنیدن صدای کسی که میگفت خانم خانوما بیدار شو خوب خوابیدی پاشو با هم بریم اتاق عمل دکترت اومده باید مهمونت رو بیاری این دنیا وای خیلی حس قشنگی بود پر از انرژی و با حس قشنگی راه افتادم از سالن به سمت اتاق عمل که میرفتم چشمم به بابایی افتاد خیلی خوشحال شدم انگار دنیا رو بهم دادن اونم خیلی زود اومد نزدیکم بغلم کرد و منو بوسید گفت برو عزیزم منتظرم منم با بغض بهش گفتم برای منو دخترم دعا کن گفت برو خیالت راحت باشه بعد من برای خاله جونها و مادر جون که رو پله ها انتظار میکشیدن بای بای کردم و رفتم به سمت اتاق غمل تو راه که میرفتم صدای اذان ظهر رو شنیدم دختر گلم تو یک روز قشنگ تو یک زمان قشنگتر داشتی میامدی پیشمون خدایا هزار بار شکرت وارد یک سالن  بزرگ که داخلش چند تا اتاق عمل بود شدیم در همه اتاقها باز بود و تقریبا همه اتاقها پر بود تو هر اتاقی یک مریض رو تخت بلند خوابیده بود و چند تا دکتر و پرستار دورش بودن  به محض ورودم خانم دکتر مهربون رو دیدم که یک روپوش آبی بلند پلاستیکی پوشیده بود و چکمه راستش از دیدن ظاهرش ترسیدم ولی به محض اینکه با لبخند و مهربونی بهم گفت سلام عزیزم چطوری اصلا نگران نباش من پیشت هستم  به زودی دختر کوچولوی نازت رو میدم بغلت منم با اطمینان و آرامش  نشستم یک سری برگه آوردن دادن امضا کردم و اثر انگشت گرفتن اصلا حال نداشتم بخونم چی هست فقط امضا کردم و انگشت زدم این کار که تموم شد یک پرستار اومد و منو با خودش  به یکی از اتاقهای عمل برد بلافاصله خانمی با یک دوربین بزرگ اومد پیشم و شروع کرد به فیلم گرفتن  بهم گفت جنسیت بچه چیه منم گفتم دختر گفت اسمش رو میخای چی بزاری منم گفتم تانیا راستش دیگه یادم نیست چی پرسید بعد یک دگتر مسن اومد چهره مهربونی داشت بهم گفت من دکتر بیهوشی هستم اصلا نگران نباش خیلی زود تموم میشه  بهد به سرمی که تو دستم بود یک چیزی تزریق کرد که تا مغز استخونم درد گرفت راستش اگه بیهوش نمیشدم از شدت اون درد تلف میشدم خیلی زود دیگه چیزی نفهمیدم  از وقتی یادم میاد که چشمام رو به زور باز میکردم و ساعتی که روبروم بود رو دیدم که بیست دقیقه به پنج بود بلافاصله گفتم بچم کجاست میخام ببینمش همسر مهربونم گفت بیا عکسش رو ببین خودش رو هم الان میارن پیشت خدایا باورم نمیشد رو صفحه گوشی همسرم عکس یک فرشته بود گوشی رو گرفتم و تند تند بوسش کردم ولی من خودش رو میخاستم  مامان جونم بهم زنگ زد و بهم تبریک گفت ولی نمیتونستم حرف بزنم خیلی سخت بود انگار تو گلوم با یک چیز خیلی سفت پر شده بود صدا رو نمیتونستم در بیارم چند نفر دیگه هم بهم زنگ زدن ولی یادم نمیاد کی بود و یادم نمیاد چی گفتم فقط دل تو دلم نبود کی دخترم رو بایرن پیشم خیلی طول نکشید که فرشته نازم رو آوردن گذاشتن بغلم و خانم پرستار سینه منو در آورد و داد دهن دخترم و جیگر گوشه من فورا سینم رو گرفت و شروع به مکیدن کرد خداوندا من شکوه و زیبایی اون لحظه رو با هیچ زبونی نمیتونم توصیف کنم حتی الان که بعد از 35 روز دارم این مطالب رو مینویسم اشک تو چشمام جمع شد خدایا هزاران بار شکر امیدوارم این لحظه قشنگ نصیب همه خانومایی که آرزو بچه دارن نصیب بشه آمین بعد از اینکه نی نی رو دیدم حالم بهتر شد خیلی زود داشتم هوشیاریم رو به دست میاوردم اونموقع دیدم دور تختم بابائی عزیز خاله مهین خاله شهناز مادر جون خاله عصمت بابایی و فهیمه دختر عمه من بودن چقدر خوشحال شدم از دیدن همگیشون و دستشون درد نکنه بخاطر ما زحمت کشیده بودن و اومده بودن یک مدت که گذشت خاله بابا و محمد رضا پسر کوچولوشون خداحافظی کردن و رفتن عزیزم اصلا نمیزاشتم بزارنت تو تخت خودت دوست داشتم همش بغل خودم باشی یک چند ساعتی بعد یک بهیار اومد و لباسهای تنم و ملافه های تختم رو برام عوض کرد شب که شد مادر جون و خاله شهناز رفتن خونه آخه یک همراهی بیشتر قبول نمیکردن و خاله مهین قرار بود پیشم بمونه تانیای گلم بابات خیلی خوشحال بود من هر وقت خوشحالی رو تو چشماش میدیم کلا دردام رو فراموش میکردم دختر گلم با اومدنت زندگیمون رو قشنگ کردی  شب خاله مهین تو رو گذاشت بغل من و خودش هم رو تخت کناری دراز کشید طفلکی خیلی خسته بود از دیشب کلی راه اومده بود و دیر خابیده بود صبح زود هم بیدار شده بود و تا اون لحظه همش واستاده بود اینقدر خسته بود که با کل لباسهای سر کار تا سرش رسید به بالش خابش برد دستش درد نکنه ازش ممنونم که بچه ها و شوهرش رو کذاشته بود خونه و این همهراه با خستگی اومده بود پیشم انشا الله براش جبران کنم دختر قشنگم تو تو بغلم همش خواب بودی فکر کنم شما هم خیلی خسته بودی ولی من اصلا خوابم نمیومد تا صبح مدام نگاهت کردم گاهی هم بهت جی جی دادم و شما هم توی خواب میگرفتی الهی قربونت برم من صبح که صبحانه آوردن خیلی خوشحال شدم آخه از ساعت 9 شب قبلش دیگه چیزی نخورده بودم  و حسابی تشنه و گرسنه بودم  اونم که بهم گفتن صبحانه مال همراهی و من میتونم از ساعت 10 به بعد فقط چایی بخورم  ساعت 9 که شد بابایی ومادر جون و خاله شهناز دوباره اومدن بیمارستان آخه طاقت نداشتن تو خونه بمونن نزدیک ظهر که شد دکترم اومد دیدن من و بهم گفت که دخترم خیلی نازه بهم گفت شما همه عکس العملهات خیلی سریع بوده و بچه کاملا سالمی هستی خیلی خدا رو شکر کردم و خوشحال شدم بهم گفت وضعیت خودم هم کاملا نرماله و میتونم برم خونه بابایی شروع کرد کارهای ترخیص رو انجام دادن و خاله جونها سریع لوازم رو جمع کردن و باز خاله شهناز دوربین به دست بیمارستان رو ترک کردیم نزدیک خونه خاله شهین و مامانی و متین منتظرمون بودن  من شما رو بردم جلو ماشین خاله جون تا مامانی شما رو ببینن  مامانی شما و من رو بوسید و کلی بهمون تبریک گفتن خاله شهین و متین هم شما رو بوسیدن و به من تبریک گفتن الحق که همه خوشحال بودیم به سمت خونه راه افتادیم جلو در خونه که رسیدیم دیدم بابایی برات گوسفند گرفتن قربانی کنن دو تا آقا گوسفند رو کشتند و من در حالی که شما بغلم بودی از رو خونها رد شدیم و رفتیم خونمون خیلی خوشحال بودم که فرشته زیبای من با من اومد خونمون همون شب به مادر جون زنگ زدن و گفتن مادرشون فوت کرده و سریع برگردن شهرستان مادر مادرجون خیلی وقت بود بیمار و افتاده بودن و دکتر از بیمارستان مرخص کرده بودن و گفته بودن دیگه امیدی نیست خلاصه باباجون با مادرشون شبانه رفتن شهرستان  تو خونه مامان جون من خاله شهناز من و شما موندیم عصر روز بعد بابا جون برگشت گفت طاقت نداشتم اونجا بمونم میگفت دلم برای جگر گوشم تنگ شده مامانی و خاله تا 10 روز پیش ما موندن بعد از اون هم مادر جون اومدن و تا 7 روز اونا پیشمون موندن بعد از 17 روز من و شما و بابائی تنها شدیم

اینم عکس دخمل گلم تو بیمارستان الهی فدات بشم منمحبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)