کودک من دنیای من

7/10/94 سه ماهگی دختر نازم

دختر قشنگ و نازم 7/10/94 شدی سه ماهه ماشا الله حسابی شیطون بلا شدی یکم از دستات استفاده میکنی یکم به سمت مقابل دراز میکنی و بیشتر دست چپت رو به طور ارادی تو دهنت میکنی علاقه خیلی زیادی به لوستر و چیزهای براق پیدا کردی مثلا گوشواره هام رو خیلی دوست داری و وقتی گریه میکنی بابا شما رو میبره زیر لوستر خونه و فورا ساکت میشی علاقه عجیبی به نور و روشنایی داری شب تولد حضرت محمد بابائی من و شما رو برد حرم امام رضا شما خواب بودی رفتیم یک جای نسبتا خلوت که شما باآرامش بخوابی و خودت بیدار بشی بعد از چند دقیقه ای که تو پتوی خودت خواب بودی چشمای نازت رو باز کردی من و بابائی همه حواسمون به شما بود که ببینیم عکس العملت بعد از دیدن این همه نور و زیبائی حرم چ...
9 دی 1394

اولین برف تو زندگیت

امروز صبح که با هم میامدیم سر کار تو کریر جلوی ماشین نشسته بودی و من رو صورت نازت رو باز کرده بودم تا بیرون رو ببینی شما هم از شیشه جلو بیرون رو تماشا کردی و اولین برف زندگیت رو دیدی میدونم متوجه نمیشی ولی خیلی با دقت نگاه میکردی الهی مامان دورت بگرده نازنینم دیروز عصر چند تا عکس ازت گرفتم گلم ...
16 آذر 1394

روز اربعین

دختر گلم بلاخره اربعین شد و من و بابا و شما گلم رفتیم گناباد صبح اربعین تو مراسم شبیه خوانی نقش علی اصغر رو به شما دادن و ما خیلی خوشحال شدیم شما هم خیلی دختر خوبی بودی گلم ازت فیلم گرفتم برات نگه میدارم ببینی خیلی جالب بود اینم عکست دخمل مامان بعدشم رفتیم مسجد بابا بزرگ بابائی روضه خوندن و نهار خوردیم  خوشحالم که هستی دخترم ...
16 آذر 1394

67روزگی

دختر قشنگم امروز دقیقا 67 روزه شدی شبا بیشتر میخابی و روزا هم خدا رو شکر دختر خوبی هستی صبح زود بیدارت میکنم پوشکت رو باز میکنم باز میزارمت و بهت شیر میدم تو اتاق خودت تنها شده تا یک ساعت بدون گریه تنها موندی اتاقت رو خیلی دوست داری عاشق عروسکهای سقفی هستی وقتی تکونشون میدم برات خیلی ذوق زده میشی و با هیجان همشون رو نگاه میکنی با یک لبخند خیلی بزرگ و البته بیصدا چند روزی که وقتی باهات حرف میزنیم برامون میخندی و ما باز بیشتر عاشقت میشیم من هنوزم روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که تو دختر ناز و مهربون رو به ما داد خدایا مچکرم صبح تا ظهر با من میای دفتر و خدا رو شکر خیلی اذیت نمیکنی چون سیر هستی معمولا میخابی و من مشکلی ندارم عشقم آماده شدی ...
14 آذر 1394

دو ماهگی دخترم

دختر قشنگم دیروز برای هر دومون روز سختی بود صبحش شما رو بردم مرکز بهداشت نزدیک خونمون و واکسن دو ماهگیت رو برات زدن خیلی درد داشت شما دختر مهربون گریه کردی و وقتی اومدی بغل مامان کمی آروم شدی بعد با همون حالت با مامان اومدی دفتر و تا ظهر با هم موندیم رفتم از داروخانه کنار دفتر برات قطره استامینوفن گرفتم و دادم بهت یکم دردت کمتر شد و تا ظهر راحت خوابیدی ظهر هم رسیدیم خونه برات با آب گرم کمی ماساژ دادم و بلافاصله قنداقت کردم  خیلی آروم و راحت تا عصر خوابیدی و تو خواب بهت شیر میدادم و شما هم بدون اعتراض میخوردی شب تا صبح نخوابیدم همش نگران بودم نکنه تب کنی ولی خدا رو شکر تب نکردی و تا صبح هم خوابیدی و اصلا بیقراری نکردی روز اول قطره رو هر ...
10 آذر 1394

خاطرات زایمان تا یک ماهگی

دختر گلم بلاخره قراراه فردا بریم بیمارستان و شما گلم رو با خودمون بیاریم خونه خاله شهناز امروز اومد که فردا تنها نرم بیمارستان عصری منو وادار کرد برقصم و ازم فیلم گرفت بعدشم رفت از اتاق و وسایل تو اتاقت فیلم گرفت و دوربین رو با دو تا فیلم اماده کرد برای فردا یکم کار تو خونه داشتم برام انجام داد خلاصه دستش درد نکنه امیدوارم خدا یک نی نی ناز خیلی زود بهش بده بابایی زنگ زد گفت مادر جون هم راه افتادن و تا شب میرسن خدا خیرشون بده دلشون نمیخاست من تو بیمارستان تنها بمونم مامان خودش بیمارستان بودن به محض اینکه مرخص شدن و خیالشون راحت شد فوری راه افتادن اومدن پیش ما خاله مهین هم قرار بود آخر شب بیان پیشمون خاله چون هم قول داده بود تا وقتی بیمارستان ...
9 آبان 1394