کودک من دنیای من

67روزگی

دختر قشنگم امروز دقیقا 67 روزه شدی شبا بیشتر میخابی و روزا هم خدا رو شکر دختر خوبی هستی صبح زود بیدارت میکنم پوشکت رو باز میکنم باز میزارمت و بهت شیر میدم تو اتاق خودت تنها شده تا یک ساعت بدون گریه تنها موندی اتاقت رو خیلی دوست داری عاشق عروسکهای سقفی هستی وقتی تکونشون میدم برات خیلی ذوق زده میشی و با هیجان همشون رو نگاه میکنی با یک لبخند خیلی بزرگ و البته بیصدا چند روزی که وقتی باهات حرف میزنیم برامون میخندی و ما باز بیشتر عاشقت میشیم من هنوزم روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که تو دختر ناز و مهربون رو به ما داد خدایا مچکرم صبح تا ظهر با من میای دفتر و خدا رو شکر خیلی اذیت نمیکنی چون سیر هستی معمولا میخابی و من مشکلی ندارم عشقم آماده شدی ...
14 آذر 1394

دو ماهگی دخترم

دختر قشنگم دیروز برای هر دومون روز سختی بود صبحش شما رو بردم مرکز بهداشت نزدیک خونمون و واکسن دو ماهگیت رو برات زدن خیلی درد داشت شما دختر مهربون گریه کردی و وقتی اومدی بغل مامان کمی آروم شدی بعد با همون حالت با مامان اومدی دفتر و تا ظهر با هم موندیم رفتم از داروخانه کنار دفتر برات قطره استامینوفن گرفتم و دادم بهت یکم دردت کمتر شد و تا ظهر راحت خوابیدی ظهر هم رسیدیم خونه برات با آب گرم کمی ماساژ دادم و بلافاصله قنداقت کردم  خیلی آروم و راحت تا عصر خوابیدی و تو خواب بهت شیر میدادم و شما هم بدون اعتراض میخوردی شب تا صبح نخوابیدم همش نگران بودم نکنه تب کنی ولی خدا رو شکر تب نکردی و تا صبح هم خوابیدی و اصلا بیقراری نکردی روز اول قطره رو هر ...
10 آذر 1394

خاطرات زایمان تا یک ماهگی

دختر گلم بلاخره قراراه فردا بریم بیمارستان و شما گلم رو با خودمون بیاریم خونه خاله شهناز امروز اومد که فردا تنها نرم بیمارستان عصری منو وادار کرد برقصم و ازم فیلم گرفت بعدشم رفت از اتاق و وسایل تو اتاقت فیلم گرفت و دوربین رو با دو تا فیلم اماده کرد برای فردا یکم کار تو خونه داشتم برام انجام داد خلاصه دستش درد نکنه امیدوارم خدا یک نی نی ناز خیلی زود بهش بده بابایی زنگ زد گفت مادر جون هم راه افتادن و تا شب میرسن خدا خیرشون بده دلشون نمیخاست من تو بیمارستان تنها بمونم مامان خودش بیمارستان بودن به محض اینکه مرخص شدن و خیالشون راحت شد فوری راه افتادن اومدن پیش ما خاله مهین هم قرار بود آخر شب بیان پیشمون خاله چون هم قول داده بود تا وقتی بیمارستان ...
9 آبان 1394

هدیه بابا جون به من

دخمل مامان خیلی دوستت دارم الان که دارم این مطالب رو برات میزارم حسابی داری تو دلم میرقصی و من دارم لذت میبرم دیشب اومدم دنبال بابا جونی که بریم یک تست دیگه ان اس تی هم بدیم و خیالمون تا سه شنبه راحت باشه وقتی اومدم بابائی حسابی مشغول کار بود و بلافاصله کارو جمع کرد و راه افتادیم رفت جلو فروشگاه تک فروشگاه کامپیوتر فروشها ایستاد و گفت من میرم یک فاکتور بگیرم و بر میگردم رفت و یکم طول کشید اومد دیدم یک بسته خوشگل دستشه که توش یک تبلت باحال با کیفیت عکس عالی بود بهم گفت بیا اینم هدیه من به مامان بچه هر چی دوست داری از دخترت عکس و فیلم بگیر گفتم برام هدیه گوشواره خریدی گفت باشه اینم عکسا و فیلماش باحاله خلاصه حسابی غافلگیر شدم عکساش رو میزار...
6 مهر 1394

افشای اسم دخملم

دخمل مامان سلام عشقم نفسم عمرم عزیزم خیلی دوستت دارم دیشب خاله مهین و پگاه و رها جونی و خاله شهناز اومدن خونه ما خیلی اصرار کردن اسمت رو بدونن و من و بابائی هم دلمون نیومد ناراحتشون کنیم و من عکس اسمت رو بهشون نشون دادم  همشون گفتن خیلی قشنگه خیلی خوش معنی کلی بهت تبریک گفتن دختر خاله هات خیلی خوشحالن چون برا اولین بار دختر خاله دار میشن هی دور میزدن میومدن شکمم رو بوس میکردن میگفتن خاله پس کی میاد دلمون میخاد زودتر ببینیمش هممون برای دیدن گل نازم لحظه شماری میکنیم لطفا سالم و سرحال بیا پیشمون دختر قشنگم ...
1 مهر 1394

هفته آخر و ویزیت خانم دکتر

دختر گلم با بابائی رفتیم پیش خانم دکترم گفت خدا رو شکر همه چی خوبه و نامه برای بیمارستان دادن که من روز 7 مهر ساعت 7 صبح برم بیمارستان بستری شم گفت تا ساعت 11 شما عشقم بغلمی باورم نمیشه خیلی هیجان داریم خدا کنه خیلی زود 7 مهر بیاد دلم برای دیدنت لک زده بابا هم میگه خیلی دلش میخاد زودتر دخملش رو ببینه تازه خاله هات هر سه شون این جمله رو بهم گفتن که دوست دارن زودی شما رو ببینن دیشب خاله مهین هم میگفت برا دیدنش کلی ذوق و البته هیجان دارم همشون گفتن روز بیمارستان ما رو تنها نمیزارن انشا الله برای همشون جبران کنم البته عمه جونها هم هر وقت به بابا جونت زنگ میزنن حال من و شما رو میپرسن ولی من چون ایرانسل ندارم هیچکدومشون بهم زنگ نمیزنن ...
30 شهريور 1394

کادو تولد بابا جونی به دخملش

دختر گلم بابائی برای شما یک گردنبند سفارش داده بود با اسم تانیا بلاخره تصمیم گرفتیم اسم شما رو بزاریم تانیا چون از نیلا خیلی خوش معنی تر بود خلاصه دیشب طلا ساز به بابائی زنگ زد گفت گردنبند دخترمون حاضره و با هم رفتیم گرفتیمش خیلی ناز شده بود ضمنا برا منم یک جفت گوشواره خوشگل خرید بابات منو و شما رو خیلی دوست داره الهی سایش تا اخر عمر رو سرمون باشه گلم هر دوتون رو دوست دارم عاشقتونم اینم عکس گردنبد دخملم سلیقه بابا جونی   ...
30 شهريور 1394

آخرین خریدهای دخترکم

دخمل مامان نمیدونی چقدر برای اومدنت لحظه شماری میکنیم کاش زودتر بیای پیشمون فقط 20 روز دیگه مونده وای چقدر زیاد کاش دو روز مونده بود هفته پیش خاله شهناز اومد رفتیم دور بزنیم باز برای دخمل قشنگم یک لباس زمستونی ترک خوشکل با یک جفت بوت همون رنگی خریدیم خیلی خوشگلن و مشخصه حسابی گرمه گرون بود ولی فدای سر دخمل نازم دیگه برات یک وان و سبد و لگن لباس نوزاد گرفتیم رنگ صورتی خیلی با مزه هستن کی باشه ببینم داری تو وانت آب بازی میکنی مامان جون  رابط بین گوشی و کامپیوتر غیب شده پیداش کنم عکسای خرید جدیدمون رو برات میزارم خیلی دوست دارم هم من هم باباجونی عاشقتیم لباس زمستونی اینم بوت رنگ خودش ست وان دخملم دو تا از کفشا هم جدید بو...
21 شهريور 1394

درد دل با دختر نازم

دختر گلم روز سه شنبه صبح که میخاستم از خونه بیام دفتر مادر جون گفتن برا ظهر عمه و عمو میان خونمون منم خیلی خوشحال شدم و گفتم یک نهار تپل درست کنین و با خوشحالی رفتم سر کار مهمونا اومدن و بابائی زحمت کشیدن به مادر جون گفتن در اتاق دخترکم رو قفل کنید کسی نره توش تا خودم و همسرم و نیلا هم باشیم بعد همه با هم ببینیم ولی مادر جون اتاق دختر قشنگم رو به مهمونا نشون داد یک کوچولو دلخور شدم چون دوست داشتم خودم و بابائی هم حضور میداشتم تا همراه عمو و عمه کلی ذوق میکردیم ولی خوب نشد ولی اشکال نداره  نهار خوردیم و عصر همه رفتن بیرون بگردن منم دوباره اومدم دفتر همراه بابائی و شب با بابا جون برگشتیم خونه همزمان مهمونا هم رسیدن و یک شام حاضری درست کرد...
21 شهريور 1394